عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

13 بدر

سلام دوستان سال نو مبارك امروز 13 بدره و ما به همراه تمام فاميل رفتيم يه جاي باصفا كه بهش ميگن باغ ، من نمي دونم چه خبره ولي هر چي هست خيلي خوبه ، مثل جشن تولد مي مونه !!!! خلاصه خيلي بهمون خوش گذشت ، ببينيد چه جاي باحاليه     ...
13 فروردين 1390

خريد يخچال براي مبينا

سلام دوستان ديگه كم كم كه مواد غذايي و غذا هام دارن بيشتر ميشن و بابا مامايي نمي خوان بوها و يا اثرات غذاها و يا وسايل ديگه‌اي كه تو يخچال خودشون ميذارن با غذاهاي من قاطي نشه رفتن برام يه يخچال اندازه خودم و به نازي خودم خريدن ، منم خيلي خوشحالم تو آوردنش دارم كمك مي كنم ، آي چقدر سنگينه . ...
26 بهمن 1389

شلوغي هاي مبينا

از وقتي كه مي تونم اين‌ور و اون‌ور برم ديگه خيلي شلوغ كاري آ مي‌كنم ، آخه من دوست دارم جاهاي ناشناخته خونه رو بشناسم از همه بيشتر از اونجاهايي كه ماماني يا بابايي ميگن اونجا نرو ، دست نزن و از اين حرفا . حالا وقتي كه بابا و ماماني تواين اتاق نيستن من فرصت پيدا كردم كه برم تو اين كمد تا بررسي كنم كه چه خبره . ديديد دارم به مامانم كمك مي كنم ! ...
2 بهمن 1389

دومين و سومين روز بيماري

صبح كه شد تقريباً تا ظهر حالم خوب بود ولي از بعد از ظهر دوباره حالم خراب شد دوباره تمام كاراي ديروز اما امروز بعد از ظهر تكرار شد و  دوباره آمپول زدن ولي سرم نزدن و پيستول آمپول رو هم از دستم در آوردن تا نيمه هاي شب يكي دوبار حالم خراب شد ولي ايندفعه ساعت 3:00 بامداد بود كه ديگه حالم رو به وخامت گذاشت و به همين دليل ساعت 3:30 به بيمارستان تخصصي و فوق تخصصي كودكان ( فرمان فرمايان قديم ) رفتيم ، اونجا تا ساعت 7:00 صبح تحت نظر در اورژانس بوديم ، جالبه كه اونجا نه حالم خراب شد ، نه گريه كردم ، نه استفراغ كردم و نه ... خلاصه ساعت 7:30 بود كه يه فوق تخصص كودكان اومد و منو معاينه كرد و برام چند قلم دارو نوشت و مرخص شده و به خونه اومديم . اما ح...
3 دی 1389

اولين بيماري مبينا

سلام دوستان ديدين چي شد ، اونقدر ديشب پر خوري كردم ، شلوغ بازي در آوردم تا اينكه بالاخره مريض شدم !!!! البته عيبي نداره چون بابا مامانم خيلي لوس شده بودن و فكر مي كردن كه بچه بزرگ كردن به اين راحتي هاست . نه خير شب بيدار موندن ها داره اذيتها داره كه نگو و اما ... آقا چشمتون روز بد نبينه ، فرداي شب يلدا كه خيلي بهمون خوش گذشت ، بعد از ظهر روز اول ديماه نزديكياي عصر بود كه ديدم حالم به هم مي خوره ، كمي بي حال بودما ولي نمي دونستم چه خبره كه ساعت 20:00 (8 شب ) با عرض معذرت به اندازه يه پاتيل استفراغ كردم ، يه ربع بعد دوباره و با فشار زياد كه تقريباً به نيم متر مي رسيد خلاصه تا ساعت 11:00 شب كن پنج بار حالم به هم خورد ديگه داشتم ا...
1 دی 1389

شب یلدا

امشب نمی دونم چیه ولی هرچیه خبراییه ! من که نمی دونم چه خبره ولی همه رفتیم حموم ، لباس خوشكل پوشيديم و يه عالمه خوراكي رنگي و پر زرق و برق ريخته تو خونه و همه شادن ! ميگن امشب شب يلدا است ، نمي دونم چرا ميگن يلدا مبارك اصلاً چه خبره ؟ ولش كن من كه خيلي بهم خوش گذشته همه چيو برمي دارم ، مي ريزم كسي هم بهم كاري نداره .   آخ كه دارم كيف مي كنم ! اينا همش مال منه اين تمومش سهم منه ، آخ جون آخ جون . ...
30 آذر 1389

تراشيدن موهاي مبينا

سلام ميدونين چيه ؟ امروز ميخوان موهاي سرمو از ته بتراشن آخه يكي نيست به اين بابا مامانم بگه شما چيكار به موهاي من دارين ؟ چرا دسن از سر من برنمي دارين ؟ من دخمل به اين خوشكلي حيف نيست موهامو بتراشين و چكلم كنين ؟ ببينيد چه موهاي نازي دارم ، حيف نيست ديگه نتونم اين گيره هاي كوچولوي ناز رو به سرم بزنم ؟ تازه هر كاري كردم نتونستم كه جلوشونو بگيرم ، خلاصه منو چكلم كردن .... اما كچليم هم بد نيست ها ! ...
10 آذر 1389

اولين اشارات و كلمات

سلام امشب خيلي دلم برا بابام تنگ شده بود تو اتاق بابام بودم كه مامانم گفت بابا كو ؟ و من چون خيلي بابامو دوست دارم با روروك رفتم به طرف بابام كه طبق معمول پشت كامپيوتر نشسته بود و نمي دونم چيكار مي كرد پيش بابام كه رسيدم گفتم بابابابابا . تو اين لحظه بود كه بابام ندونست چطور جوابمو بده بلندم كرد و بوسيد و بغلم كرد و بعد از كلي بازي بازي با من خواست تلافي كنه ازم پرسيد مامان كو - اصلاً نمي دونم چرا تمام بزرگترها مي خوان بگن كه ما بچه ها چيزي بلد نيستيم - منم كه مي خواستم خودمو نشون بدم اول يه نگاهي به مامانم كردم و بعد با روروك به طرف مامانم رفتم و حين رفتن گفتم ماماماما اينجا بود كه ديگه دوباره بوسه باران شدم خلاصه خيلي كيف كردم حالا براي...
25 آبان 1389